در «خواندنی ها» قصد داریم شما را با تازه های دنیای کتاب آشنا کنیم. امیدواریم که این کوشش مختصر به شما در انتخاب کتاب های مورد نظرتان یاری کند.
فلسفه ترس
لارنس اسوندسن
ترجمه ی خشایار دیهیمی
نشر گمان
چاپ اول 93
نشر گمان به تازگی شروع به انتشار مجموعه ی «تجربه و هنر زندگی» کرده است که «فلسفه ترس» جلد پنجم این مجموعه است.
در معرفی این مجموعه آمده است: «فلسفه فقط رشته ای دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود فلسفه به همه تعلق دارد و همه ی ما از کودکی سوالاتی مطرح می کنیم که جنبه فلسفی آشکاری دارند. این سوال ها و پاسخ های آنها «راه زندگی» هرکس را معین می کنند این مجموعه به مسائلی فلسفی از همین دست می پردازد که همه ی ما به نوعی در زندگی با آن مواجهیم از سوال های کلی نظیر «معنای زندگی» و «خوشبختی» گرفته تا مسائل جزئی تر نظیر درد، بخشودن، ترس، ملال، حسدو.... زبان این کتاب ها فنی نیست و همگان می توانند آنها را بخوانند.
«چرا با عشق به اندازه ی ترس به دلم راه نمی یابد؟»
«ترس صرفاً چیزی نیست که ما بر خلاف خواستمان در معرضش قرار می گیریم. با ترس علاوه بر این غالباً چیزی است که ما داوطلبانه خودمان را در معرضش قرار می دهیم تا بلکه به کمک آن بتوانیم از زندگی روزمره ی ملال آور مبتذل فراتر برویم»
این کتاب 7 فصل دارد درفصل اول شرح و گزارش مختصری از «فرهنگ ترس» به دست می دهد. در فصل دوم توصیف این است که ترس چه جور پدیده ای است در فصل سوم به بررسی نقش ترس در جامعه ی خطر خیز می پردازد.و.... سرانجام در فصل پایانی به این می پردازد که آیا می توانیم جو ترسی را که امروز ما را احاطه کرده بشکنیم یا نه؟
خاطرات اردی بهشت (یک داستان)
جعفر مدرس صادقی
نشر مرکز
چاپ اول 93
«خاطرات اردیبهشت» دربرگیرنده 31 بخش است و خاطرات مرد میانسالی را بازگو میکند که همسرش را از دست داده و با دخترش زندگی میکند. هرچند این کتاب به بازتعریف خاطرات شخصی اختصاص دارد اما نویسنده با به کارگیری عناصر داستانی، یک داستان بلند خلق کرده انزوای انسان مدرن، مقولهای است که مدرس صادقی در این داستان هم مانند برخی آثارش به آن پرداخته و «خاطرات اردیبهشت» را با درونمایهای اجتماعی، از زبان یک راوی درونگرا، روایت کرده است
مدرس صادقی «خاطرات اردیبهشت» را سال 1387 به ناشر سپرد و این رمان پس از 6 سال مجوز چاپ و نشر گرفت
برشی از خاطرات اردی بهشت:
نوشین کاغذهایی را که اوراق شده بود دسته کرد هل داد به سمت من، گفت راستش، وقتشو ندارم. اگه چهل پنجاه صفحه بود باز یک چیزی سه هزار صفحه مطلبه. گفتم خب باشه نکن. اصلن کاری به این کار نداریم. من تنها زندگی می کنم یه آپارتمان سه خوابه دارم که برای من خیلی بزرگه مگه نگفتی که از تایپ کردن بیزاری؟ بیا پیش من بمون. دیگه لازم نیست کار کنی و اجاره هم لازم نیست بدی من خودم به¬ت حقوق ماهیانه می دم. هیچ کاری به کارت ندارم از صبح تا شب هرجایی که می خواهی برو فقط هرشب بیا پیش من.
خندید گفت نه
گفتم اگر دوست داشته باشی، با هم ازدواج می کنیم که هیچ حرفی توش نباشه گفت من هنوز شوهر دارم. مگه نگفتم به¬ت؟ کیفش را برداشت. نگاهی انداخت بیرون. گفت دیگه باید برم شب شده.
گفتم می شد گاهی وقتها ببینمت؟ همین جا، توی همین کافه، یا هرجایی که تو بگی
گفت نه کافه، بعد سینما، بعد می ریم پارک قدم می زنیم، بعد دستهای منو می گیری، بعد اعتراف می کنی که خیلی دوستم داری، بعد وادارم می کنی که تایپ کنم. وقتی هم دارم تایپ می کنم می آیی بالای سرم وای می سی که مثلن تصحیح کنی، بعد دستت تصادفن می خوره به سینه هام، بعد بغلم می کنی، بعد می بوسیم، بعد کارمون می رسه به جاهای باریک....
شما مردها همه از دم عین همین...............